بخوان، شمیلای من
غزل بخوان و کنارم بمان شمیلای من!
که جز تو هیچ ندارد جهان شمیلای من!
بیا که با تو برقصم به ساز مولانا
بیا دوباره بخواند بنان، "الهیه ناز"!
زمانه ای که به وفق مراد بعضی هاست
نبوده با دل ما مهربان، شمیلای من!
هزینه ای است که باید به شب بپردازم
اگر رسیده ام اکنون به جان شمیلای من!
زمانه خواست که در زندگی اضافه کنم
به درد عشق تو اندوه نان شمیلای من!
چقدر خانه ی ِ بی پنجره مرور کنم
چقدر آدم بی آسمان، شمیلای من!
نمیدانی چه دلتنگم
چه بی تابم
چه غمگینم، چه تنهایم
تو را هر شب صدا کردم
نمیبینی نمیخوابم
بیا تا باورت گردد
که بی تو کمتر از خاکم ولی با تو به افلاکم