می مانی و شبها پرستاره میشود
می آیی و زندگی عاشقانه میشود
میباری و همه جا تازه میشود
می تابی و دلم بیشتر عاشقت میشود
با تو بودن تکرار میشود
این تکرارها باز هم تکرار میشود و
دنیا که تو باشی از آن میشود
تو هستی و دلم به تو خوش است
تو می مانی همین برایم کافیست
آسمان چشمانم همیشه به رنگ آبیست
میخواهمت ، میخواهمت ای تمام بود و نبودم
میخواهمت تا ابد ، این احساسم همیشه در دلت بماند!
نیامده ام که بی وفا باشم ،
آمده ام که با تمام وجودم عاشقت باشم
همانگونه که اینک دیوانه ات هستم ،
مثل این است که عمریست گرفتار تو هستم
می مانی و شبها پر ستاره میشود ،
می آیی و زندگی ام از این رو به آن رو میشود
میدانی که هیچکس مثل من اینگونه عاشقت نمیشود،
میدانی که هیچکس مثل من درگیر تو نمیشود
میخوانمت و دلم هوس فریاد میکند ،
فریاد نام تو همراه با احساسی در اعماق قلب من
حسی که به آن شک ندارم ، دوستت دارم شمیلای من
شده بعضی وقتا یهو دیگه دوستش نداشته باشی؟
به خودت می گی اصلاً واسه چی دوستش دارم؟
مگه کیه؟
مگه واسم موند ؟
مگه چی داره که از همه بهتر باشه؟
اصلاً من که خیلی از اون بهترم.... بعد به خودت می خندی که اصلاً واسه چی اینقدر خودم رو اذیت کردم ؟
اینقدر براش اشک ریختم ...
اما یهو، یه چیزی یادت میاد....
یه چیز ِ خیلی کوچیک ....
یه خاطره ...
یه حرف که فقط بین خودتون بوده ....
یه لبخند که با خنگ بازیت روز لبش نشست ....
یه نگاه که موقع خدافظی بهت میکرد ....
و بعد....
همین....
همین کافیه تا به خودت بیای و مطمئن بشی که نمی تونی فراموشش کنی ...
همین کافیه که دلت براش تنگ بشه و به خودت بگی : نمی تونم دوسش نداشته باشم .
نمی تونم لامصب...
برای تو می نویسم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است
تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق می زند
در کویر قلبم از تو برای تو می نویسم
ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم
تا مثل باران هر صبح برایت شعری می سرودمآن گاه زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم و به شوق تو اشک می شدم
و بر صورت مه آلودت می لغزیدم
ای کاش باد بودم و همه عصر را در عبور می گذراندم
تا شاید جاده ای دور هنوز بوی خوب پیراهنت
را وقتی از آن می گذشتی در خود داشته باشد
از هیاهوی واژه ها خسته ام
من سکوتم را
از اوراق سپید آموخته ام.
آیا سکوت
روشن ترین ِ واژه ها نیست؟
همیشه در خلوت
مرگ را مجسم دیده ام
آیا مرگ
خونسرد ترین ِ واژه ها نیست؟
تا چشم گشودم
از چشم زندگی افتادم.
شبی -شاید امشب-
زیر ِ نور ِ یک واژه خواهم نشست
نام ِ خونسرد ِ معشوقه ام را
بر حواس ِ پنجگانه ام
خال خواهم کوفت.
و هم زمان
پایین ِ آخرین برگ خاطراتم
خواهم نوشت:
پــــــا یــــــا ن